سيد علي سيد علي ، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 15 روز سن داره

سيد علي عشق مامان و بابايي

كلمات جديد

علي دو روزه كه ياد گرفته ميگه تتكه تو تتكه دو يعني:شبكه دو شبكه تو يكي ديگه از سخنان گهربار علي آب بادي يعني آب بازيه راستي جديدا علي علاقه خاصي به حيووناش پيدا كرده و همش با اونا بازي ميكنه .ديشب كلا با ببرش بازي ميكرد و شب هم ببر تو دست خوابيد. يكي از تفريحات علي ترسوندن منه،مياد يواشكي نزديك و يكدفعه بلند جيغ مي زنه منم خودم ميزنم به اون راه و طوري وانمود ميكنم كه ترسيدم  و اون هم كلي ذوق ميكنه و مي خنده.
13 تير 1391

يك روز من و سيد علي

يكشنبه صبح زود بابايي رفت كرمانشاه براي نظارت يكي از طرحهاي نظارت ،از شب قبلش دلتنگيم شروع شده بود ،آخه من بيشتر از هركسي با بابايي ام حتي بيشتر از تو. خلاصه كه ساعت 6بعد از بدرقه بابايي،خوابيدم تا ساعت8 و بعد از اون هول هولكي آماده شدم و علي رو بردم خونه بابا جون و تحويل مامان عذري دادم و اومدم شركت. چه روزي بود مگه تموم ميشد همكارام ميگفتن آقاي مهندس نيست شما هم سر حال نيستين. زودتر از هميشه رفتم دنبال علي و با هم رفتيم خونه .خلاصه كه يكم بازي كرديم و استراحت .ساعت 7.5 علي آقا خوابش ميومد وشير مي خواست رفتم شير درست كنم كه ديدم اي دل غافل شير خشكش يكم بيشتر نمونده در نهايت مجبور شديم شال و كلاه كنيم بريم شير خشك بگيريم. رفتيم خريد ...
13 تير 1391

بدرقه زائرای عزیزمون

دیشب رفتیم خونه یایاحاجی برای خداحافظی با دایی محمد و زندایی جون علی آقا جمع مون جمع بود علاوه بر خودمونا،خاله معصومه و سمیه و ایران ماما از مهمونی ظهر هم مونده بودن. خیلی خوش گذشت مخصوص به دوتا پسرخاله ها ،چه آتیشا که نسوزوندن .آخر خنده بود حسن میخوند و علی می رقصید. عاشقتممممممممممممممممممممممممممممممممممم علی تنبلی میاد که از دیشب تعریف کنم ههههههههههههههههه
7 تير 1391

اندر حكايت آموزش

لازم نیست راه دوری برویم. حتی ماهواره هم نمی‌خواهد. همین طوری کلی از محصولات صوتی و تصویری ساخت فرنگ(!) برای کودکان دارد مجازی و واقعی فروخته می‌شود. از بی‌بی انیشتین که قدیمی‌ترین و احتمالا معتبرترین‌شان است بگیر، تا آموزش زبان و دورا و گوسفند زبل و سری موسیقی موتزارت برای کودکان و این چیزها. من تقریبا از هیچ کدام از این‌ها استفاده نکردم. به جایش هی مجبور شدم بگردم دنبال محصولات بومی. کلی گشتن توی طبقات شهر کتاب و سایت‌های فروش اینترنتی و استمدادخواهی از مادرهای هم‌درد، رسید به چیزی حدود 15 الی 20 سی‌دی صوتی که محصول بومی شریف و باکیفیت تولید کرده بودند. این وسط تقریبا هیچ محصول تصویری خوبی نبو...
28 خرداد 1391

روز پدر با كلي تاخير

دوشنبه هفته پيش روز پدر بود منم كه تنبل نكردم بيام يه تبريك به بابايي حامد از طرف علي آقا و خودم بگم بابا حامد روزت مبارك،دوست داريم . عاشقتيم. بابا حاجي ها روزتون مبارك خدا سايه هرسه شمارو بالاي سر ما نگه داره. ...
24 خرداد 1391

ديدار با پسرخاله

ديشب مامااينا به مناسبت اومدن فائزه و مامان و خالش(براي خريد و سفارش پرده و لوستر) از اصفهان و هم اينكه ببينيم تالار مورد نظرمون كيفيت غذاهاش چطوريه هممونو دعوت كرده بودن باغ تالار علي و حسن بعد از دو هفته همديگرو ديدن و كل سالنو رو سرشون گذاشته بودن.م.قع رفتنم كه حسن(به قول خودش حسن آقا)كلي گريه مي كرد نريم ودر جواب من كه ميگفتم بيا با ما بريم خونمون مي گفت باشه. خلاصه كه انقدر بچه هاي امروز تنهان كه تا يه همسن و سال ميبينن ذوق زده مي شن.
24 خرداد 1391

ترس علي از كولر

هفته پيش بابا حامد كولرو راه انداخت و موقع روشن كردن كولر به خاطر پلاستيكي كه جلوي كولر بود صداي وززززززز ايجاد شده بود .علي با شنيدن اين صدا كلي ترسيد. بعد از اون هر جا ميريم كولرو نشون ميده و تعريف ميكنه كه كولر صدا ميداد.چند روز پيش اورده بودمش شركت ،براي همكارا تعريف ميكرد و اونا مرده بودن از خنده. عاشقتم علي صبح ها هم كه از خواب ميشه تا ميرم پيشش كولرو نشون ميده وتعريف ميكنه.
24 خرداد 1391

سفر به قم وكاشان

پنجشنبه دو هفته پيش علي و باباحامد و من ومامان عذري و باباحاجي علي رفتيم قم.ناهار رو خونه خاله مرضيه(دختر عمه بابايي)دعوت بوديم.شب هم رفتيم حرم حضرت معصومه كه مصادف با شب ولادت امام جواد بود.علي كلي خودشو شيرين كرد و همه عاشقش شده بودن از بغل كردن ني ني دختري كه موهاش بور بور بود و شبيه عروسكا و دل نكندن ازش(مامان دختره فكر كرده بود علي دختره و بعدش كه فهميد علي پسره مرده بود از خنده)تا رقصيدن با آهنگ مولودي تو حرم. قربون پسر شيرين و قشنگم برم كه همه جا دلبري ميكنه.در ضمن پسر شكموي من با اينكه خودش پاستيل و بيسكوئيت و شكلات وموز داشت ولي رفته بود سراغ يه ني ني ديگه و چيپس ميخواست. جمعه صبح به سمت نياسر و كاشان راه افتاديم.تو نياسر كه خيلي ...
24 خرداد 1391

روزهای زیبای زندگی من

 می خواهم عینک آفتابی را به چشمم بزنم. آنرا با دست های خوراکی خورده و چرب و چیلی اش از من می گیرد و می گوید: ممان (یعنی مامان بزار من بزارم رو چشمت) بعد حسابی انگشت می مالد روی شیشه های عینک و تلاش می کند آن را به چشمم بزند روزهای زیبای زندگی من می گذرد و چه زیباست مادر  بودن  
31 ارديبهشت 1391