سيد علي سيد علي ، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 15 روز سن داره

سيد علي عشق مامان و بابايي

عيدي امام رضا

تو پست قبل گفتم منو بابايي يه چند وقتي زده بود به سرمون كه خونه بخريم اونم بدون كمك كسي و صد در صد يواشكي(علي آقا چون هردوتا مامان بزرگا و بابابزرگا معتقدن كه ما همين دوروبرا بايد زندگي كنيم و نبايد از اين محدوده خارج بشيم و مدام تكرار ميكنن اگه بريم جاي ديگه اذيت ميشيم البته يواشكي بگم كه اونا يكم هم به كلاس كارشون فكر ميكنن خلاصه منو بابايي تقريبا سه هفته اي از اين بنگاه به اون بنگاه رفتن كارمون شده بود حتي دو تا خونه هم تا سر قولنامه نوشتن رفتيم  و در نهايت چون قسمتمون نبود كنسل شد و ما دو بار تا مرحله حاد افسردگي پيش رفتيم. آخرين موردي كه پسنديديم و تصميم گرفتيم تو خونوادن بابايي علنيش كنيم يه خونه شيك تو منطقه22 بود كه با واك...
16 مهر 1391

پسرخاله نو مبارك

اول از همه پسر گلم شرمندتم كه انقدر دير به دير مطلب ميزارم ماماني من و بابايي يه چند وقته فكرايي به سرمون زده بود  كل فكر و ذهن و وقتمونو گذاشته بوديم براي رسيدن به اون كار.برا همين من زياد وقت نميكردم بيام اينجا عزيزم شما يكشنبه نميدونم چند شهريور (واقعا خاله نمونه اي هستم ههههههههههه)صاحب يك پسرخاله جديد شدي به اسم آقا نيما انشاءالله كه جفتتون صحيح و سالم باشين و پشت و پناه هم در آينده ...
15 مهر 1391

اين چند وقت

امروز مرخصي بودم و از صبح با عزيز مامان دو تايي كلي بهمون خوش گذشت علي مامان اين چند و قت تعطيلات بارونه، هفته پيش دو روز تعطيلات عيد فطرو داشتيم كه خيلي خوش گذشت مخصوصا كه باباجون اينا خانواده بابا حاجي اينارو دعوت كرده بودن و جمعمون جمع بود و تو هم كلي كيف كردي از گل بازي و آب بازي. اين هفته هم از 3شنبه تعطيلات داريم به خاطر اجلاس غير متعهدها كه انشاءالله ميريم مسافرت 5شنبه هم صبح 3تايي رفتيم ميلاد نور خريد، عصرش دوباره رفتيم خريد و شبش هم كه گفتيم شايد بابا جون و مامان عذري تنها باشن و البته عمو جونت 6تايي رفتيم پارك . شما كلي كيف كردي چون دوستاي زيادي پيدا كردي. شام هم بيرون خورديم و نزديكاي 11 بود كه برگشتيم خونه. جمعه هم دوباره...
5 شهريور 1391

حس مالكيت

ديشب خونه مامانجون اينا بوديم . اذان داده بود و داشتيم افطار ميكرديم كه خاله ستوده اينا رسيدن و قبل از ورودشون اعلام كردم كه علي آخ جون پسر خاله اومد. تو هم كه اصلا حواست جاي ديگه بود با شنيدن حرف من مثل برق از جا بلند شدي و رفتي سراغ اسباب بازيات و تلاش ميكردي اونارو بزاري تو كيف من تا حسن نبينه. خيلي صحنه جالبي بود همه منفجر شده بودن از خنده البته با اومدن پسرخاله از اسباب بازيات به اون هم دادي قربون حس مالكيتت برم عاشقتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتم
28 مرداد 1391

كودكي شيرين و خردسالي تلخ

بين طبقه همكف و در ورودي خونه 5تا پله خورده .صبح كه از آسانسور اومديم بيرون تو نيومدي تو بغل من و خواستي كه خودت از اون 5تا پله بياي پايين. با يه دستت نرده هارو گرفته بودي و با دست ديگت دست منو و آروم آروم ميومدي پايين و من چه ذوقي ميكردم كه تو خودت داري از پله ها پائين ميري هر چقدر هم كه كند و آروم. ناخودآگاه ياد ايران مامانم افتادم كه چقدر پير شده و چقدر از پله پايين رفتنش مشكل و چقدر خودش عذاب ميكشيد كه همراهي كه كمكشه معطل ميشه. ناخودآگاه به ياد روزي افتادم كه من پير ميشم و جايم با تو عوض ميشود ايندفعه نوبت من ميشود كه به كمك تو نياز دارم. كاش تو هم همانند امروز من با مهرباني با من برخورد كني. خردسالي يعني كودكي ، آدم ...
28 مرداد 1391

ماه رمضان ماه خير و بركت

واقعا تو حقانيت اين جمله شك ندارم اين كه با اومدن ماه مبارك خيرو بركت سرشار ميشه تو زندگيها علي مامان از شنبه هفته پيش اتفاقات به ظاهر خوبي كه انشاءالله خدا هم مصلحتمون دونسته برامون افتادكه انقدر هفته پيش سرم شلوغ بود نتوستم بيام بنويسم از شنبه پيش يه موقعيت وپژه براي منو باباحامدت پيش اومد كه فكر ميكنم لطف خدا بوده با اينكه اولش من دلم گرفته بود جاي خالي باباييتو تو شركت حس ميكردم ولي خب پيشرفت بابا حامد خيلي مهمتره. باز خداروشكر كه من هنوز تو شركت خودمون هستم . خدايا ممنونتم كه هميشه هواي مارو داري يه اتفاق خوبه ديگه علمي براي بابا حامدت افتاده كه واقعا لطف خدا بوده تو اين وضعيت مشغله اي بابا حامد خدايا خيرو رحمتت ر...
28 مرداد 1391

علي عشق مطالعه

علي مامان جديدا شما عاشق كتاب خوندن كه نه،كتاب نگاه كردن شدي. كوچولوتر كه بودي كتاباتو پاره ميكردي و ما مجبور بوديم برات كتاباي پارچه اي بگيرم (مثل كتاب نينيت كه عاشقش بودي) والان ديگه مرد شدي و دوست داري ما برات از رو عكس كتابا داستان تعريف كني كلمه هاي زيادي ياد گرفتي . فداي حرف زدنت بشم پرندرو بهت نشون ميدم ميگم بگو جوجه . ميگي زوزو عاشق موز گفتنتم كه ميگي مووووووووووووووووووووووووووووووووز يعني واو رو ميكشي وقتي هم موز بهت ميدم لهش ميكني و ميمالي به همه جا از رو عكس  کتاب مامان، بابا ، داداش و....رو تشخيص ميدي از قشنگيت بگم كه هر جا ميريم همه عاشقت ميشن تو مهمونيا كه همه ميان اجازه بگيرن و ازت عكس بگيرن. اون روزم ك...
15 مرداد 1391

روز مرگی

عسل مامان سلام الان که دارم این مطلبو مینوسیم دلم برات خیلی تنگ شده آخه صبح شما بیدار نشدی تا من سیر بوست کنم که برمیگرده به پرخوری دیشبت که دو کاسه سوپ خوردی و یه سیخ برگ (تازه شب هم که برگشتیم خونه گریه میکردی و هندونه میخواستی  قربونت برم پسر شکموم) و بدخوابی شب گذشتت عزیزدلم من عاشق ٤شنبه هام چون میدونم دوروز بعدی رو از صبح تا شب با شمام ٥شنبه صبح هم با هم بودیم دوتایی عصرشم با بابایی رفتیم من یه گوشی خریدم (َarc s)   عاشقشم جمعه صبح هم بابا حامدو بابا حاجي قرار كاري داشتن ميخواستن برن سمت خونه مامان جون اينا كه من و شما هم باهاشون رفتيم تا اونا كارشون انجام بشه رفتيم پيش بابا و مامان جون ...
14 مرداد 1391

نوع نگاه

صبح که از خواب بیدار شد رو سرش فقط سه تار مو مونده بود با خودش گفت: "هییم! مثل اینکه امروز موهامو ببافم بهتره! " و موهاشو بافت و روز خوبی داشت! فردای اون روز که بیدار شد دو تار مو رو سرش مونده بود "هیییم! امروز فرق وسط باز میکنم" این کار رو کرد و روز خیلی خوبی داشت پس فردای اون روز تنها یک تار مو رو سرش بود "اوکی امروز دم اسبی میبندم" همین کار رو کرد و خیلی بهش میومد ! روز بعد که بیدار شد هیچ مویی رو سرش نبود!!! فریاد زد ایول!!!! امروز درد سر مو درست کردن ندارم! > > همه چیز به نگاه شما بر میگرده ! هر کسی داره با زندگیش میجنگه ساده زندگی کن
10 مرداد 1391