سيد علي سيد علي ، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 30 روز سن داره

سيد علي عشق مامان و بابايي

تعطيلات عيد و 15 روز با علي بودن

با اينكه خسته بوديم ولي 29ام حركت كرديم به سمت ياسوج و شب رسيديم.تعطيلات اونجا بوديم البته برنامه ريزي كرديم بريم شيراز و جنوب ولي از اونجايي كه من تنبلم حسش نبود و تصميم گرفتيم برگرديم تهران و استراحت كنيم البته يكي از اتفاقات جالب آشنايي با خانواده عروس عمو سهراب بود.خلاصه كه باقيمانده ايام تعطيلاتو كه زيادم نبود استراحت كرديم.13 به در هم با خانواده ما و خانواده بابا حامد رفتيم چيتگر يكسري عكسم از علي گرفتم كه بعد اضافه ميكنم.
20 فروردين 1391

سفر به خانه خدا

اين مدت سرم شلوغ بود و نتونستم برا گل پسرم مطلب بنويسم. مهمترين اتفاقي كه اين مدت و شايديكي از مهمترين اتفاقاتي كه تو كل زندگيم افتاد سفر به خانه خداوحرم فرستاده پاكش بود و چه سفر رويايي بود. 14 اسفند من و بابايي ساعت 11 شب بايد فرود گاه بوديم وار اونجايي كه قرار بود علي رو نيريم قبل از حركت رفتيم علي رو گذاشتيم خونه پدر بزرگش تا از اونجا آژانس بگيريم(به علت اينكه من و بابايي ناراحت دوري از علي بوديم به همه سفارش كرديم كه بدرقه نيان چون حوصله نداريم) خلاصه لحظه خداحافظي از علي چه قدر سخت بود ،من و بابايي گريه مي كرديم و علي هم از گريه ما ناراحت شده بود خلاصه كه خداحافظي كرديم و به سمت فرودگاه رفتيم. پروازمون مستقيم به سمت مدينه بود ساا...
20 فروردين 1391

ني-راه رفتن با كفش

جمعه شب علي كوچولو براي اولين بار آب ميوه رو با ني نوشيد. علي مامان ديگه مرد شده ديروز مامان عذري مي گفت ساعت 4 خودش لباساشو اورده و ميگه بپوش برم. راستي 5شنبه هم من و بابايي مجبور شديم بريم شركت كار داشتيم و علي رو هم بايد با خودمون مي برديم .گل پسر،كفش به پا تو شركت واسه خودش كيف ميكرد مي رفت اينور اونر .تا اينكه خوابش گرفت وبابايي براي اينكه اذيت نشه بردش خونه.  
7 اسفند 1390

ياد گرفتن اسم علي توسط سيد علي- قاشق بدست گرفتن

علي از پنج شنبه ياد گرفته اسم خودشو بگه و مدام ميگه علي. پسر مامان از چهارشنبه اصرار داره خودش قاشق بدست بگيره و غذا بخوره و من پنج شنبه تصميم گرفتم به حس استقلا طلبي پسري احترام بذارم برا همين يه پارچه انداختم زيرش و گذاشتم هر چقدر مي خواد ريخت و پاش كنه .علي هم اول غذا خوردن خودش قاشقو ميگيره و بعد از تلاش هاي مكرر كه غذاهاي كمي رئ به دهان مي تونه ببره ،گرسنگي بر اون چيره ميشه و در نهايت اجازه مي ده ما بهش غذا بديم.
30 بهمن 1390

آب

ديشب علي تشنش شده بود و خودش به باباش (تقريبا براي اولين بار گفت آب )يعني آب ميخوام.فداي اين تغييراتت بشم پسر نازم.
30 بهمن 1390

حامي مظلوم

به مناسبت رفتن خاله سهيلا اينا به ايتاليا چند وقت مهموني ودورهم جمع شدنا رونق گرفته.جمعه دو هفته قبل هم ماما وبابا همه رو دعوت كرده بودن.آخر شب كه مهمونا رفته بودن و خودمونا بوديم اميرعلي و حسن داشتن بازي مي كردن كه حسن سوار امير علي شد.بنده خدا اميرعلي گريش گرفته بود ولي هيچي نمي گفت ،به جاش اين وسط سيد علي عصباني شده بود و حسن رو دعواكرد و يه اسباب بازي كه دستش بودوپرت كرد طرف حسن . خدا اين حامي مظلوم رو حفظ كنه.  الهي آمين
29 بهمن 1390

انتظار

ديروز عصر رفتم خونه وزنگ زدم مامان عذزي و زينب بيان خونمون و شماعلي كوچولورو هم كه پيششون بودين با خودشون بيارن.كه مادر گفت هادي عليرو برده بگردونه و احتمالاً پايين تو لابي هستن و ما موقع اومدن علي رو مي ياريم.خلاصه يه ساعت بعد مادر و زينب اومدن و ديدم سما باهاشون نيستي و وقتي پرسيدم مادر گفت فكر كردم هادي علي رو اورده پيش شما. ماماني باورت ميشه داشتم سكته ميكردم يه لحظه گفتم نكنه عموت تو رو سوار ماشين كرده و برده بگردونه داشتم مي مردم هزارتا فكر ناجور اومد سراغم.زنگ زدم شركت باباييت بره دنبالت كه طبق معمول تو جلسه بود.هيچي ديگه خودم لباس پوشيدم و افتادم تو ونك پارك دنبالت گشتن و بعد از گشتن تو اين مغازه و اون مغازه بالاخره شمارو بغل عموت ...
24 بهمن 1390

مامان چی

سيد علي من تقريبا يه هفته اي ميشه كه كلمه چي رو ياد گرفته.عزيزدلم با تلفن كه صحبت ميكنه ميگه للام چي؟ قربون چي گفتنش برم. يا مدام صدام ميكنه و مي گه:ماما  ماما وقتي بهش مي گم بله ميگه چي؟ من و بابايي عاشقتيم علي
24 بهمن 1390