يك روز من و سيد علي
يكشنبه صبح زود بابايي رفت كرمانشاه براي نظارت يكي از طرحهاي نظارت ،از شب قبلش دلتنگيم شروع شده بود ،آخه من بيشتر از هركسي با بابايي ام حتي بيشتر از تو.
خلاصه كه ساعت 6بعد از بدرقه بابايي،خوابيدم تا ساعت8 و بعد از اون هول هولكي آماده شدم و علي رو بردم خونه بابا جون و تحويل مامان عذري دادم و اومدم شركت.
چه روزي بود مگه تموم ميشد همكارام ميگفتن آقاي مهندس نيست شما هم سر حال نيستين.
زودتر از هميشه رفتم دنبال علي و با هم رفتيم خونه .خلاصه كه يكم بازي كرديم و استراحت .ساعت 7.5 علي آقا خوابش ميومد وشير مي خواست رفتم شير درست كنم كه ديدم اي دل غافل شير خشكش يكم بيشتر نمونده در نهايت مجبور شديم شال و كلاه كنيم بريم شير خشك بگيريم.
رفتيم خريد و برگشتيم كليد تو در فرو بردم كه درو باز كنم ديدم اي دل غافل يكي از بازي هاي كه عصر با علي كرديم كليد بازي بود ومن وعلي كليد بابايي رو از تو داخل در كرده بوديم. واييييييييييييييييي كه كمونده بود همونجا غش كنم هم از نظر روحي دلتنگ بودم هم از نظر جسمي خسته. شانس من موبايلم هم تو خونه مونده بود.
هيچي ديگه دوباره علي رو بغل كرديم و رفتيم كليد سازي برج الوند كه طبق معمول تعطيل بود،مجبور شديم رفتيم خونه بابا جون و دنبال عمو هادي ،در نهايت عمو هادي زحمت كشيد واومد درو برامون باز كرد.
شب هم تا ساعت 11.5 داشتم كابينت و يخچال و تقريبا كل خونه رو مرتب ميكردم و انقدر بي حوصله بودم كه دو تا ظرف و يه استكان و يك نمكدون از دستم افتاد و شكست.
بالاخره بابايي ساعت 20دقيقه به 1 رسيد و من خيالم راحت شد .