سيد علي سيد علي ، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 30 روز سن داره

سيد علي عشق مامان و بابايي

غریبی

از امروز به مدت٢هفته قراره علی رو مامان نگه داره،صبح زود هم علیو بردیم گذاشتیم پیش مامان ،صبح که زنگ زدم حالشو بپرسم ماما می گفت :اولش که ما رفتیم بغض کرده بود و اینور انورو نگاه میکرد و دنبال ما می گشت،عزیز دلم چقد دلم براش تنگیده. هر دو ساعت یه بار تماس می گیرم حالشو می پرسم.پسر نازم ١١ ساعت در روز از ما دوره
19 شهريور 1390

دكتر

ديروز علي كوچولو رو برديم دكتر،براي خس خس سينه.نمي دونم چرا سينش هميشه خس خس ميكنه ولي تا ميبريم دكتر ،جلوي دكتر خس خس نميكنه.ديروز برديم دكتر طلاچيان  اين ششمين دكتره.ايشون نظر دكتر قبليرو رد كردن و گفتن كه بهتره فعلاً فقط جاي خواب عليرو درست كنيم و يه روز در ميون هم ببريمش دكتر. عزيزيم ديشب ماهي خورد .خدا يا شكرت بابت اين پسره ناز و شيرين
16 شهريور 1390

عشق شومینه

فکر کنم یه دو هفته ای میشه ننوشتم آخه درگیر پيش دفاعم بودم. علی کوچولوی ما هر روز شیرین کاری می کنه چند روز پیش از دستم عصبانی شد و شیشه شیرشو پرتاب کردم تو صورتم.قربونش برم یه آدم زیر بار نروییه که نگو. عشقشم شومینس میره زنجیره بالاشو می گیره میکشه هرچی آشغاله میریزه پایین.پنج شنبه و جمعه هم بردیمش پیک نیک.خیلی بهش خوش گذشت بچم اجتماعیه و دوست داره همیشه تو جمع باشه. راستی مامان بزرگش قراره بره مسافرت و مجبوریم تو این مدت علیو پیش اون یکی مامان جونش بزاریم  
16 شهريور 1390

بهترين شبهاي خدا

ديشب شب بيست و سوم بود و شب قدر علي كوچولو هم به اتفاق خانوادش رفت مسجد دانشگاه تهران براي احياء،فداش بشم جيمل مامان هر سه شبو تو مراسم شركت كرد. عزيز دل مامانش مثل مردا بود و ماماييشو اذيت نكرد.تو اونجا هم خانواده خالش،داييش،و ...ديد. خلاصه همه اونجا بودن آخه مراسم پرباري بود،آقاي قرائتي سخنران بودو خيلي مراعات ميكرد كل قرآن بالا سر گرفتنش 8دقيقه شد. راستي پسر مامان ديگه مرد شده و از غذاهاي ما ميخوره. ديروز رفتم دانشگاه و بالاخره بعد عمري پايان نامه امو تحويل پژوهش دادم و جلسه پيش دفاعم انشاءالله ميفته سه شنبه،اي خدا يعني ميشه من دفاع كنم و راحت شم از هرچي درس و دانشگاهه.   ...
2 شهريور 1390

خس خس سينه

علي كوچولو چند وقتيه،خس خس سينه داره،امروز ساعت 6 قراره ببرمش پيش فوق تخصص اطفال ريه ،خدا كنه چيزيش نباشه،پيش چند تا متخصص اطفال برديم ولي براي محكم كاري قراره ببرم پيش فوق تخصص. عزيزم نفسش به سختي بالا مياد. تو اين روزاي عزيز براش دعا كنيد چيزي نباشه ...
24 مرداد 1390

اولين نمايشگاه قرآن علي

ديروز جمعه بود كه با گل پسر و بابايي رفتيم نمايشگاه قرآن،شما تو كالسكه بودي تا هم خودت راحت باشي هم بابايي.وسطاشم خوابيدي. آخراشم من و تو خسته شديم رفتيم نشستيم و باباحامد رفت خريد.بابات عاشق خريدن كتابا بود ،راستي يه كتابم برا شما خريديم و اولشم مينويسم اولين نمايشگاهي كه رفتي.ايشالله وقتي بزرگ شدي خودت با نينيت بري نمايشگاه.  فداي خودتو ني نيت بشم.فداي خانمت هم ميشم. امروز صبح به زور از خواب بيدارت كردم،يه نصف موز بهت دادم،عزيزم عاشق موزي ولي مترسم زياديش برات خوب نباشه. الانم سر كارم دلم برات تنگيده. دوست دارم مهربون خوشرو ...
23 مرداد 1390

جملات زيبا

يكسري از جملات قشنگ نرگس برا ايميلم فرستاده، خوشم اومد مي ذارم اينجا با پول مي شود خانه خريد ولي آشيانه نه، رختخواب خريد ولي خواب نه، ساعت خريد ولي زمان نه، مي توان مقام خريد ولي احترام نه، مي توان کتاب خريد ولي دانش نه، دارو خريد ولي سلامتي نه، خانه خريد ولي زندگي نه و بالاخره ، مي توان قلب خريد، ولي عشق را نه . آموخته ام ... که تنها کسي که مرا در زندگي شاد مي کند کسي است که به من مي گويد: تو مرا شاد کردي آموخته ام ... که مهربان بودن، بسيار مهم تر از درست بودن است آموخته ام ... که هرگز نبايد به هديه اي از طرف کودکي، نه گفت آموخته ام ... که هميشه براي کسي که به هيچ عنوان قادر ب...
23 مرداد 1390

اولين سهم علي

پنج شنبه جايي افطار بوديم ،بماند كه از بس دور بود و همچنين آسنا نبودن مل به مسير باعث شد 2 ساعت تو راه باشيم و واقعاً خسته كننده بود و لي به هر حال بعد از كلي گم شدن و برگشتن به جاي اول بالاخره رسيديم به مكان،جاي قشنگي بود . خلاصه موقع پذيرايي اون آقاهه كه پذيرايي مي كرديه دلستر هم گذاشت جلوي علي و گفت«اينم مال پسرتون . واي نمي دونين چه لحظه قشنگي بود حس ايمكه علي هم بزرگ شد و بقيه هم متوجه مر شدن اون شدن. قربونش برم كل وسايل جلوشو بهم ريخت.يه نون برداشتم كه نون پنير گردو بخورم. ديدم رو هوا زدش بچم پرفشناله،در آني هر چي كه بخوادو مقاپه،فداي فرزيش برم، عسل مامان ديوونتم. ...
22 مرداد 1390

اولين سحري

از اول ماه مبارك از ترس اينكه مبادا علي بيدار شه سحرا پا نمي شديم و بي سحري روزه مي گرفتيم ،البته دو روز بيدار شديم اونم در تاريكي و فقط با چراغ يخچال. ولي امروز يعني سحر روز هشتم بيدار باش داديم،همه چراغارو روشن كرديم،تلويزيونم روشن كرديم و صداي دلنشين دعاي سحر علي رو بيدار كرد و عزيز دل ما سحر با ما بيدار بود،اولين سحري پسر ما هم رقم خورد. اولا سعي ميكردم علي سحرا بيدار نشه چون ممكنه بد خواب شه اما از امروز تصميم گرفتم همه سحرا بيدار شيم و اگه علي هم بيدار شه چه بهتره چون يه حس و حال معنوب قشنگي وجود داره كه تو هيچ زمان و هيچ مكاني وجود نداره. انشالله پسر ما هم بزرگتر ميشه و قادر به گرفتن روزه.  عزيز دلم ممكنه يه موقع اين مطالبو...
18 مرداد 1390