سيد علي سيد علي ، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 30 روز سن داره

سيد علي عشق مامان و بابايي

سید و علی و راه افتادن

پسریه مامان یه چند وقتیه که دو سه قدم راه میره و بعد خودش پرتاب می کنه بغل کسیکه پیششه . جیگر مامان دیگه مرد شده،راستی یادم رفت تو پست قبلی بگم برای علی یه انگشتره کوچولو با عقیق سبز گرفتیم وقتی می کنه دستش خیلی با نمک میشه ،قربونت برم عسلم. در ضمن علی یه مدتیه کنجکاویش نسبت به شومینه کم شده و میره سراغ میز تی وی.  
20 آذر 1390

سفرنامه مشهد

 هفته پيش يه موقعيت خوب براي رفتن به پابوسي امام رضا برامون پيش اومد كه خيلي خوشحالمون كرد،آخه من و باباييت خيلي دوست داشتيم قبل از تولد يكسالگيت ببريمت مشهد پابوس امام رضا،آخه راستشو بخواي تورو امام رضا به ما هديه داد.خلاصه كه قسمت شد. روز اول سفر جمعه (11/9/90)  براي جمعه صبح ساعت9 صبح بليط گرفتيم وتقريباً ساعت11 هم رسيديم به هتل،خداروشكر هتل خيلي خوبي بود،بعد از مستقر شدن و صرف ناهار و استراحت ساعت 3 ظهر رفتيم براي زيارت به سمت حرم، اولين بار بود كه مي رفتي حرم امام رضا(ع) ،نماز مغرب و عشا هم اونجا بوديم ،اذان اونجا نيم ساعت زودتر از تهران بود و تقريباً ساعت 4.30 عصر اذان داد،خلاصه شب اول چون هوا خيلي سرد بود و ما هنوز به اين ...
20 آذر 1390

بعد از عمری

بالاخره بعد عمری ،تنبلی گذاشت یه سر به وبلاگت بزنم،علی ناز مامان یه چند روزیه که خودش به تنهایی سرپا وایمیسته البته بعد چند دقیقه تعادلشو از دست می ده،با کمک هم می تونه راه بره یعنی اگه دستشو بگیریم کامل راه میره،تو این مدت که نبودم علی یه مرد کامل شده یکساله شده البته متاسفانه انقد که مامان بابای فعالی داره هنوز براش تولد نگرفتیم ولی روز تولدش بردیمش آتلیه عکس گرفتیم بعداً عکسای قشنگشو می ذارم.واکسن یکسالگیشم زدیم و خوشبختانه زیاد اذیت نشد.راستی محرم شروع شده علی را بردم هیئت و لی چون خوابش میو مد نتونستیم بمونیم و برگشتیم خونه. خلاصه که علی مامان خیلی مرده،وای که اگه عصبانی بشه کلی قلدری می کنه،جدیداً هم یاد گرفته وقتی میخواد یه کار ممنوع ...
8 آذر 1390

اولین ایستادگی

سه شب پیش علی مامان برای چند لحظه روی پاش ایستاد و این اولین بار بود که بدون هیچ تکبه گاهی روی پاش ایستاد و این یعنی علی مستقل شده و باید براش همسر اختیار کنیم. عزیزم دیگه با لابی من خونه مامان بزرگش رفیق شده وقتی می بینه بهش می خنده و جواب سلامشو میده. دیروز با ستوده رفتم خرید هم برای خودم لباس گرفتم  هم علی،فردا تولد حسن پسر ستودس.وبعد از اونجا دوتایی رفتیم ونک پارک تا علی و حامد هم به ما ملحق شن و بریم خونه ماما. دیشب حسن عزیزم به علی می گفت داداش علی،قربون جفتشون بشم
11 مهر 1390

پرتاب کردن

علی ما سه روزی میشه که پرتاب کردنو یاد گرفته.عزیزم اسباب بازیهاشو پرتاب میکنه و ذوق میکنه. راستی گل پسرمون هم هفته پیش پنج شنبه٣١ شهریور یاد گرفت که از روی میز یا تختی که ارتفاع کمی داره بالا بره.تپلی مامان هر روز بر مهارتای خودش می افزایه.(چه جمله ای) دیروز هم با خانواده بابا بزرگشو عموهاش رفتیم نزدیکای کرج باغ.عزیزم کیف می کرد تو هوای آزاد خلاصه که علی مرد مردستونه و مامانش خیلی تنبله که دیر دیر کارای جدیدشو مینویسه
9 مهر 1390

مامان تنبل

من به عنوان يه مامان اعتراف مي كنم كه خيلي تنبلم و دير دير برات مي نويسم. علي قشنگم باور كن وقتي ميرم خونه انقدر خستم كه ديگه حوصله اينكارو رو ندارم،سر كار هم انقد سرم شلوغه كه يادم ميره. بهر حال الان يه مدتيه براي اينكه تو گل پسرم تومسير رفت و برگشت خونمون و خونه مامان جون اينا اذيت نشي ،شبا همونجا مي مونيم.البته زحمتمون ميوفته رو دوش مامانجونت. خداروشكر امروز مامان عذرات هم از سفر برگشته و از فردا راحت ميشيم چون خونشو تا خونمون و شركت 5دقيقه هم نميشه. از شيرينكاريات بگم كه با روروئك ميوفتي دنبالمون.از رقصيدنت موقعي كه مامانجونت هامانرو برات مي خونه.از صداي مردونت موقع گريه كردنت،از بازي دنبال بازي كه عاشقشي.خلاصه علي عزيزم خيلي نازي و ...
27 شهريور 1390

علی و خالش

امروز ماما کار داشت و باید میرفت بیرون،برا همین قرار شد علی رو خالش نگه داره،١ساعت پیش زنگ زد گفت چرا علی نمی خوابه ،فداش بشم می گفت :صبح دنبال آقا مهدی افتاده و پشت سرش گزیه می کرده.عزیز دلم با احساسه،راستی نمی دونم صورت علی کجا خورده که کبود شده.  
23 شهريور 1390

علي و مامان جون

از غريبي علي با مامان جونش تو روز اول گفتم ولي خدارو شكر از روز دوم پسل نازم با مامان جونش رفيق شده.ماما مي گفت روز اول از غريبي همش مس خوابيد و لي از فرداش كه يخش باز شد ،آتيش مي سوزونه.ماما امروز علي رو حموم كرد.تعريف مي كرد ميخواسته علي رو بخوابونه و بجاي شيرخشك بهش آب داده اونم ناراحت شده و داد و بيداد راه انداخته كه چرا آب دادي. گل پسرم مردشده،سر غذا خوردن اصلا اذيت نمي كنه و مثل آدم بزرگا غذاشو تمام و كمال ميخوره.ديروز كه با بابايي رسيديم خونه مامان جون،ماما با علي از پشت پنجره منتظرمون بودن،عزيزم از دور كه مارو ديد كلي ذوق كرد(البته بين خودمون باشه99% ذوقش بابت ديدن باباييش بود نه من.   ...
21 شهريور 1390