انتظار
ديروز عصر رفتم خونه وزنگ زدم مامان عذزي و زينب بيان خونمون و شماعلي كوچولورو هم كه پيششون بودين با خودشون بيارن.كه مادر گفت هادي عليرو برده بگردونه و احتمالاً پايين تو لابي هستن و ما موقع اومدن علي رو مي ياريم.خلاصه يه ساعت بعد مادر و زينب اومدن و ديدم سما باهاشون نيستي و وقتي پرسيدم مادر گفت فكر كردم هادي علي رو اورده پيش شما.
ماماني باورت ميشه داشتم سكته ميكردم يه لحظه گفتم نكنه عموت تو رو سوار ماشين كرده و برده بگردونه داشتم مي مردم هزارتا فكر ناجور اومد سراغم.زنگ زدم شركت باباييت بره دنبالت كه طبق معمول تو جلسه بود.هيچي ديگه خودم لباس پوشيدم و افتادم تو ونك پارك دنبالت گشتن و بعد از گشتن تو اين مغازه و اون مغازه بالاخره شمارو بغل عموت تو يكي از مغازه ها ديدم كه داريد با صاحب مغازه كه دوست عموت بود مي خندين تو رو از عموت گرفتم و برگشتيم تو خونه البته توراه وسايل ساندويچ گرفتم و شام به مهمونا ساندويچ داديم.