سيد علي سيد علي ، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

سيد علي عشق مامان و بابايي

سرزمين عجايب

سه شنبه با خاله ها تصميم گرفتيم براي تخليه انرژي گل پسرا اونارو ببريم سرزمين عجايب چون ظهر رفتيم خلوت بود و راحت بوديم فقط بديش اين بود كه بعضي از بازي هارو علي اجازه بازي نداشت و چون كوچيك بود نميتونست بازي كنهههههه بولينگ كودكانش از همه جالب تر بود، محمدرضا كه ميرفت جلوي جلو و دو متر مونده پرتاب ميكرد، علي هم كه گوي به اون سنگيني رو گرفته بود دستش و ميخواست با خودش بياره خونه ...
27 مرداد 1392

ني ني

يه چند وقتيه تصميم گرفتم سيد علي رو براي اومدن داداش كوچولوش آماده كنم. به سيد علي شكممو نشون دادم و گفتم نگاه كن تو شكمم ني ني هست اونم فكر كرده منظورم از ني ني نافه ، رفته شكم خودشو زده بالا و به باباش گفت من ني ني دارم ،لباس باباشو زده بالا و گفته عه شوما(شما) هم ني ني دايي(داري) بدتر از همه اينكه رفته به پدر بزرگش گفته من تو دلم ني ني دارم. ...
14 مرداد 1392

خيارشوووووور

گل پسر عاشق خيار شوره و توانايي خوردن يه شيشه خيارشورو در عرض نيم ساعت داره. چند وقت پيش يه بشقاب خيار شور اوردم تا با علي بخوريم .علي هم از ترس تموم شدن خيار شورا ، چند تا خيارشور تو لپ و مشتاي كوچولوش گذاشته بود و تند تند ميخورد و تا من ميومدم خيار شور بردارم ميگفت مامان خيارشور اخه اگه زياد بخوري دهنت مي سوزه ها. قربون پسر سياسم بشم ...
14 مرداد 1392

غيبت طولاني

آخرين پستو كه نگاه كردم تاريخش مال 24 فروردينه،يعني تقريبا 4 ماه وااااااااااااااااااااي مامان تنبل گل پسرم شما خيلييييييييييي مرد شدي، تو اين مدت كه نبودم اتفاقات جديدي برامون افتاده: اول از همه اينكه شما صاحب يه داداش كوچولو به اسم آقا سيد محمد شدي دوم اينكه من تصميم گرفتم كارو بزارم كنار حداقل براي چند سال كه شما و داداشي از آب و كل در بيايد. و هزار و يك اتفاق و تغيير خوبببببب به لطف خدا از تغييرات شما بگم يه مرد كامل شدي حرف زدنت كامل و روون شده عاشققققققققققق كتاب خوندني و هيچ چيز به اندازه هديه دادن كتاب خوشحالت نميكنهههههه يه مدت هم هست ميري كلاس و خيلي علاقمندي به بازي با بچه ها ، جايزه گرفتن، قرآن خوندن و.... من و ...
14 مرداد 1392

قرار نی نی سایتی

  ٥ شنبه دو هفته پیش یه قرار با ١٠ تا از دوستای خوب نی نی سایتی داشتیم اونم کجا یه کافه ای که سردرش نوشته بود پاتوق اهالی فرهنگ و اندیشه (میدونم جای زیاد خوبی با بچه نبود ولی چیکار کنم زنگ زدم گفتن مشکل نداره بچه هم بیارین) کافه فوق العاده خوبی بود با یه جو کاملا متفاوت با کافه های دیگه ،قسمت بانوان جدا بود و محیطش باب طبع من البته پر از کتاب و وسایل سرگرمی که بچه هارو تحریک میکرد برای شیطنت. کارکنانشون هم نهایت همکاری رو با ما کردن چون صدای ١٠ نفر خانوم و شیطنت بچه ها کلا فضای اونجارو مختل کرده بود(علی مدام وسایلای اونجارو پرت میکرد و به مسئول اونجا که میگفتم یه اخم کوچولو کنید تا دیگه اذیت نکنه میگفت نه آخه دلم نمیاد پ...
6 دی 1391

تو براي هميشه در قلب مني

ديروز روز خوبي نبود براي ما و مطمئنا روز خوبي بود براي مادربزرگ مهربونم ما از اون براي هميشه در اين دنياي فاني خداحافظي كرديم و او هم سبكبال به آرامش ابديت رسيد مادربزرگ عزيزم خيلي سختي كشيد با سرطان گرفتن تنها دخترش پير شد با فوت عمه مهربون و قشنگم كمرش شكست و اين دوسال آخر زمين گير شد و اين 1ماه آخر با درد كشيدن ها و تحمل زخم بستر ،پاك پاك شد در نهايت ساعات 3 نيمه شب (زماني كه هميشه براي اقامه نماز شب بيدار ميشدند) به آرامش رسيدن. خدايا به پدر و عمو جون صبر بده خدايا پاداش تمام عبادات مادربزرگم و صبوريش در مقابل زخم روزگار را همجواري با رسول الله و ائمه قرار بده. خدايا امروز ميلاد امام محمد باقر(ع) هست  و مادر بزرگ عزي...
27 آذر 1391

تولدم مبارکککککککککک

چهارشنبه ١٥ آذر تولدم بود که فقط بابایی یادش بود و زندایی فائزه مهربونت هرسال اولین نفر مامان زنگ میزد و بهم تبریک میگفت و بعد به ترتیب خاله ها و دایی و بابای عزیزم و مامان عذری و...(انگار که مامان به همه گفته باشه و ترتیب مشخص کرد باشه به نوبت و به فاصله نیم ساعت زنگ میزدن و تبریک میگفتن) ولی امسال هی چشمم به ساعت بود و هیچ کس زنگ نمیزد ،افسردگس حاد گرفته بودم و همش به بابایی میگفتم هیچ کی منو دوست نداره و بابایی هم همش روحیه میداد که همه حواسشون به بیماری مادر بزرگتن و یادشون رفته عیبی نداره(البته راست میگفت بابایی چونکه یکماهه که مامانم همش میره و به مادربزرگم سر میزنه) ساعت یک ربع به ١٢ شب بود که اس ام اس از طرف خاله آزی اومد که ت...
20 آذر 1391

كارمند كوچولو

امروز بنا به دلايلي مجبور شدم علي رو با خودم بيارم شركت از اولي كه اومده يا در حال خوردنه يا در حال خراب كاري قربون پسر شيطونم بشم كه يه خودكار و ماژيك سالم رو ميزم نزاشته. فكر كنم مجبور شم نهايت تا ساعت 1 بمونم شركت بس كه شيطوني ميكنه ههههههه از چشماي همكارا ميخونم كه كلافه شدن (ولي جرات نميكنن چيزي بگن و به زور يه لبخنده مصنوعي تحويل علي ميدن هههه هرچي نباشه نوه مدير عاملشونه )البته سعي مي كنم نزارم علي از اتاق بره بيرون تا تلفات كمتري بده.  براي راحتي علي آقا ميزو فرش كرديم ...
12 آذر 1391