تولدم مبارکککککککککک

چهارشنبه ١٥ آذر تولدم بود که فقط بابایی یادش بود و زندایی فائزه مهربونت

هرسال اولین نفر مامان زنگ میزد و بهم تبریک میگفت و بعد به ترتیب خاله ها و دایی و بابای عزیزم و مامان عذری و...(انگار که مامان به همه گفته باشه و ترتیب مشخص کرد باشه به نوبت و به فاصله نیم ساعت زنگ میزدن و تبریک میگفتن)

ولی امسال هی چشمم به ساعت بود و هیچ کس زنگ نمیزد ،افسردگس حاد گرفته بودم و همش به بابایی میگفتم هیچ کی منو دوست نداره و بابایی هم همش روحیه میداد که همه حواسشون به بیماری مادر بزرگتن و یادشون رفته عیبی نداره(البته راست میگفت بابایی چونکه یکماهه که مامانم همش میره و به مادربزرگم سر میزنه)

ساعت یک ربع به ١٢ شب بود که اس ام اس از طرف خاله آزی اومد که تولدت مبارک بیداری؟ جوابشو که دادم .بلافاصله بعدش مامان زنگ زد و عذرخواهی کرد و خلاصه به ترتیب بقیه زنگ زدن

ولی خاله ستوده (که همیشه تولد عالم و آدمو یادش میموند ،منو یادش رفته بود و فرداش تبریک گفت)

بابایی هم که همیشه مهربون ٥شنبه شب خاله و دایی اینا و... را به مناسبت تولدم شام دعوت کرد بیرون