سيد علي سيد علي ، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

سيد علي عشق مامان و بابايي

ترس علي از كولر

هفته پيش بابا حامد كولرو راه انداخت و موقع روشن كردن كولر به خاطر پلاستيكي كه جلوي كولر بود صداي وززززززز ايجاد شده بود .علي با شنيدن اين صدا كلي ترسيد. بعد از اون هر جا ميريم كولرو نشون ميده و تعريف ميكنه كه كولر صدا ميداد.چند روز پيش اورده بودمش شركت ،براي همكارا تعريف ميكرد و اونا مرده بودن از خنده. عاشقتم علي صبح ها هم كه از خواب ميشه تا ميرم پيشش كولرو نشون ميده وتعريف ميكنه.
24 خرداد 1391

سفر به قم وكاشان

پنجشنبه دو هفته پيش علي و باباحامد و من ومامان عذري و باباحاجي علي رفتيم قم.ناهار رو خونه خاله مرضيه(دختر عمه بابايي)دعوت بوديم.شب هم رفتيم حرم حضرت معصومه كه مصادف با شب ولادت امام جواد بود.علي كلي خودشو شيرين كرد و همه عاشقش شده بودن از بغل كردن ني ني دختري كه موهاش بور بور بود و شبيه عروسكا و دل نكندن ازش(مامان دختره فكر كرده بود علي دختره و بعدش كه فهميد علي پسره مرده بود از خنده)تا رقصيدن با آهنگ مولودي تو حرم. قربون پسر شيرين و قشنگم برم كه همه جا دلبري ميكنه.در ضمن پسر شكموي من با اينكه خودش پاستيل و بيسكوئيت و شكلات وموز داشت ولي رفته بود سراغ يه ني ني ديگه و چيپس ميخواست. جمعه صبح به سمت نياسر و كاشان راه افتاديم.تو نياسر كه خيلي ...
24 خرداد 1391

روزهای زیبای زندگی من

 می خواهم عینک آفتابی را به چشمم بزنم. آنرا با دست های خوراکی خورده و چرب و چیلی اش از من می گیرد و می گوید: ممان (یعنی مامان بزار من بزارم رو چشمت) بعد حسابی انگشت می مالد روی شیشه های عینک و تلاش می کند آن را به چشمم بزند روزهای زیبای زندگی من می گذرد و چه زیباست مادر  بودن  
31 ارديبهشت 1391

واكسن18 ماهگي

علي يكشنبه 18 ماهه شد و از اونجايي كه بايد واكسن18ماهگي رو بايد 18 ماه تمام ميزديم تصميم گرفتيم بذاريم براي چهارشنبه يعني  امروز. صبح من و بابا و سيد علي رفتيم مركز بهداشت سادات  خ يوسف آباد و واكسن 18 ماهگيتو زديم. قدت91 بود ووزنت هم13 كيلو و خداروشكر خوب بود.خانومه هم براي اينكه زياد اذيت نشي واكسنو بدستت زد(البته چون وزنت مناسب بود) خلاصه كه كمپرس گرم گذاشتم رو بازوت وتو رو سپردم دست مامان عذري و اومدم سركار . انشاءالله كه درد نگشي چيمل مامان
27 ارديبهشت 1391

سلام بر حسين

چند روز پيش علي خيلي تشنه بود اومدم آب بخورم ديدم دهنشو مثل ماهی باز کرده و آب میخواد. در حين آب خوردن بود كه بهش گفتم بگو سلام برحسين ،كه پسر نازم شروع كرد به سينه زدن.  
3 ارديبهشت 1391

مادرررررررررر

بعضـی ها را هرچه قدر بـخوانی ... خسته نمیشوی ! بعضـی ها را هرچه قدر گوش دهی ... عادتــــ نمیشوند ! بعضـی ها هرچه تکرار شوند ... باز بکرند و دستــ نـخورده ! دیده ای ؟! ... ... شنیده ای ؟! بعضـــی ها بی نهایتـــ ــ ـند ! مـــــثل مـــــادر
2 ارديبهشت 1391

پياده روي روزانه

سيد علي هر صبح يه ساعت با مامان عذرا جونش ميره پياده روي وخريد .از همون لحظه كه از خونه خارج ميشن كليد خونه رو ميگيره دستش تا موقع برگشت. چند روز پيش مادر تعريف ميكرد داشتم پياده روي ميكردم و علي هم دنبالم راه افتاده بود بعد يه مدتي ديدم علي دنبالم مياد و دوباره مايسته .صداش ميكردم دوباره دنبالم راه مي افتاد و دوباره بر ميگشت عقب رو نگاه ميكرد ،تصميم گرفتم صداش نگنم و ببينم علي ميخواد چيكار كنه ديدم برگشت عقب و رفت خم شد و كليدي كه دستشو بود از رو زمين برداشت .نگو كليدي كه دستش بود افتاده بود رو زمين علي هم ميخواسته كليدو برداره هم ميخواسته از مامان جونش عقب نيوفته.  
2 ارديبهشت 1391