آغوش
خسته ام. جان نفس کشیدن ندارم. از صبح سرکار بوده ام و حال باید ظرفهای دو روز گذشته را که مانده است و ما نای شستنش را نداشتیم در ماشین بگذارم برنامه داده ام ٢٠ دقیقه به پایان شستشو نمانده که علی امده سراغ دکمه های ماشین می گویم "مامان جون!" کار خود را می کند. "مامان!" هنوز توجه نمی کند داد می زنم "ماماااااان!" دست نزن دست علی پایین می آید. نگاهم می کند. می زند زیر گریه. بعد... باورم نمی شود. دستهایش را باز می کند که بیاید بغلم. صورتش را می چسبانم به سینه ام. من دعوایش کرده ام و باز بغل من را می خواهد...
*
من خافَ شَيْئاً هَرَبَ مِنْهُ وَمَنْ خافَ اللهَ هَرَبَ إِلَيْهِ
كسى كه از چيزى میترسد، از آن فرار مى كند و كسی که از خدا مى ترسد به سويش مى رود.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی