عشقی عظیم
نمیتوانم صبحها عضلاتم را کش و قوس بدهم؛ عضله پشت پایم میگیرد.
نمیتوانم از پلههای بلند بالا بروم؛ زانویم درد میکند.
نمیتوانم ناخنهایم را گرد بگیرم؛ لبههایش فرو میرود توی انگشتم.
نمیتوانم لپتاپم را با خودم ببرم؛ کمرم درد میگیرد و سیاتیکم میزند به پایم.
نمیتوانم آب یخ بخورم؛ دندانهایم تیر میکشد.
نمیتوانم بعد از غذا چای بخورم؛ ترش میکنم.
نمیتوانم قبل از نماز مایعات بخورم؛ به سجده که برسم بالا میآورم.
نمیتوانم...
*
پانویس اول
میگوید: چقدر درب و داغونی!
میگویم: بذار یه بچه دنیا بیاری؛ بهت میگم!
حاملگی نه ماه نیست. یک ماجراست که در 9 ماه شروع میشود و تا آخر عمر کش میآید.
*
پانویس دوم
علی را ببین!
حتی اگر قبل از بچهدار شدن کسی به من همه اینها را گفته بود و البته میتوانست بگوید که چه عشق عظیمی نصیبم میشود، باز بچهدار میشدم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی