سيد علي سيد علي ، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره

سيد علي عشق مامان و بابايي

خاطرات علي تو بلگفا

1390/10/5 16:47
نویسنده : مامان علی
185 بازدید
اشتراک گذاری

یکسری از نوشته های وبلاگ علی تو بلاکفارو اینجا کپی می کنم تا بشه خاطره برای علی جانم،احتمالاً دیگه اونجا پست نذارم و دیگه وبلاگ اصلی علی اینه

دیشب خونه خاله ستوده اینا شام دعوت بودیم همه خانواده بودن   مهمونی به مناسبت اومدن آزی بود.منم ساعت ۷ رفتم کمک ستوده. مهمونا ساعت ۱۰ اومدن. خیلی خوش گذشت البته من خیلی خسته بودم .محمد رضا و حسن کلی ورجه وورجه وبازی کردن  علی عزیزم هم نشسته بود و نگاهشون می کرد تپلم دوست داشت باهاشون بازی کنه ولی نمی تونست آخه هنوز یه نی نیه.

انشاءالله سال دیگه پسل منم میتونه باهاشون بازی کنه. راستی دیش علی یه کاسه پر سوپ خورد.

+ نوشته شده در  سه شنبه بیست و یکم تیر 1390ساعت 12:13  توسط من  |  نظر بدهید

امروز صبح که رفتم علی رو ببرم پیش مادر گریه کرد انگار که دیگه منو میشناسه .عزیز دلم نمی خواست بمونه دیگه کمکم متوجه میشه که من مامانشم  داره عادت میکنه بهم.چند وقته خستم. کمرم درد میکنه.دوست دارم برم یه مسافرت اساسی.فعلا که ماه رمضان نزدیکه انشاءالله بعد ماه مبارک حتما میرم مسافرت.

+ نوشته شده در  یکشنبه نوزدهم تیر 1390ساعت 9:16  توسط من  |  نظر بدهید
تقریباْ یک هفته ای میشه که علی کوچولو ۴دست و پا راه میره البته نمی تونه راه بره فقط جلو عقب میره و فعلاْ درحال کسب مهارت.

 

بچه ها هرچی بزرگتر میشن شیرینیشون هم بیشتر می شه و علی هم از این قاعده مستثنی نیست. جدیدا از خودش صداهای مختلفی در می یاره که بعضی مواقع بر حسب تصادف میگه ماما   واین شاید بهترین کلمه ای باشه که تو عمرم شنیدم. خیلی حس قشنگیه .کاشکی همه بتونن این حسو تجربه کنن.

راستی علی جدیداْ یاد گرفته اخم کنه . خیلی بانمک می شه با لپای باد کرده اخم میکنه آدم دوست داره بخوردش.بنده خدا اخم میکنه که ازش حساب ببریم ولی ما خندمون می گیره. تپل مامان شبا هم مدام بیدار میشه و شیر میخواد و نمذاره ما درست بخوابیم ولی خودش تخت خوابه.صبحا هم تا چشاشو باز میکنه لبخندی از سر رضایت که چه شب خوبی بود میزنه و با این کارش حرص ما در میاد .

در هر حال هنوز هم معتقدم علی بهترین پسل دنیاس.

+ نوشته شده در  شنبه هجدهم تیر 1390ساعت 9:44  توسط من  |  نظر بدهید
امروز ساعت۴ فراره برم پيش استاد راهنمام  پايان ناممو نشون بدم استرس دارم كاشكي اصلاحيه زياد بهش نخوره . كاشكي كارم سريعتر راه بيفته و قبل از ماه رمضون امضاهاي دفاعو بگيرم.خدايا كمك كن
+ نوشته شده در  چهارشنبه پانزدهم تیر 1390ساعت 9:42  توسط من  |  نظر بدهید
این پستو برای سومین بار می نویسم  سه شنبه تولد بابایی بود خیلی خوش گذشت . انقدر جزئیاتو تو توضیح دادم و ارسال نشد خورد تو ذوقمو دیگه جزییاتو توضیح نمی دم.
+ نوشته شده در  سه شنبه هفتم تیر 1390ساعت 13:11  توسط من  |  یک نظر
دیروز برای کارای پایان نامه رفتم دانشگاه . آخرین مهلتم برای دفاع آخر شهریوره . بعد از دانشگاه رفتم  میوه و یکسری خوراکی خریدم و بعد رفتم خونه ماما اینا ناهار خوردیم.یه ۲ ساعتی اونجا بودم وبرگشتم خون .وسایلارو جمع و جور کردم رفتم دنبال علی کوچولو . دلم براش یه ذره شده بود کلی با هم بازی کردیم .موقع شام به علی غذای مخصوصشو دادم خیلی جالب بود وقتی با ما غذا میخوره احساس بزرگی می کنه و غذاشو کامل میخوره بعد از غذا دو قاشق ماست برای اولین با باباییش بهش داد. لبو لوچشو جمع میکرد انگار داشت لواشک میخورد. 
+ نوشته شده در  یکشنبه بیست و دوم خرداد 1390ساعت 16:53  توسط من  |  نظر بدهید

ديروز يكشنبه تعطيل بوديم و ترجيح داديم تو خونه بمونيم و به كارهاي عقب افتاده برسيم .علي كوچولوهم مدام بهانه ميگرفت و دوست داشت يكي باهاش بازي كنه .حامد   گل پسل و گذاشت تو روروك و علي با كمك روروءك شروع به راه رفتن كرد.فداش بشم نمي تونست به جلو بياد همش عقب عقبي مي رفت. راستي ديروز براش سوپ درست كردم البته سوپ كامل نه در واقع آب گوشت بود اولش خوشش نميومد ولي وقتي گرسنه شد با اشتها خورد.

+ نوشته شده در  دوشنبه شانزدهم خرداد 1390ساعت 9:17  توسط من  |  یک نظر

۴روز تعطيلات از پنج شنبه براي ما آغاز شد  من و حامد   علي رو پنج شنبه به مركز بهداشت براي تست قد و وزن برديم خداروشكر وزنش رو به بهبوده.   قرار شد با مادرينا بريم شمال اما جمعه صبح ما خواب مونديم و مادرينا رفتن.البته قرار بود ما هم به اونا ملحق بشيم كه حاج آقا تماس گرفتن و گفتن جاده ها شلوغه و همش تو ترافيك موندن و بهتره ما نريم ممكنه علي اذيت بشه.خلاصه مسافرت ما هم كنسل شد و بعدازظهر رفتيم خونه بابا اينا . تولد بابا بود.

 

فرداش يعني شنبه سالگرد ارتحال امام رفتيم مرقد خداروشكر زياد تو ترافيك نمونديم .تو راه برگشت ماما زنگ زد گفت همه توخونشون جمعن ما هم بريم  ناهار رفتيم اونجا. بعدازظهر الهام و همسرشون براي كمك اومده بودن كه الهام متوجه دندوناي علي شد و مي گفت آش دندوني بپز. تازه اونجا متوجه شديم علي دو تا دندون(البته جوونه)تو پايين دراورده. يعني علي ناز ما تو۶ ماه و ۱۸ روزگي دندون درآورد.

+ نوشته شده در  دوشنبه شانزدهم خرداد 1390ساعت 9:13  توسط من  |  یک نظر
 
چند تا عکس ناز می ذارم البته پسل مامان از هم اینا نازتره ولی برای جلوگیری از هرگونه چشم خوردگی عکسشو نمی گذارم

 

+ نوشته شده در  سه شنبه دهم خرداد 1390ساعت 17:52  توسط من  |  نظر بدهید

دو سه روزی میشه که علی کوچولوی ما شروع کرده به حرف زدن البته خیلی وقته که اقو می کنه ولی چند روز که رسماْ میگه بابا   دد . وقتی هم که به وجد می آید پاهاشو محکم می کوبه به زمین.راستی پسرم دیگه مرد شده و حریره بادوم میخوره.بیشتر زحمتای گل پسرمم رو دوش مامانجونشه.

 

هفته پیش ستوده دعوت کرده بود خونشون .علی موهای حسنو گرفته بود و می کشید خیلی جالب بود البته از روی عمد نبود.دیگه تا آخر مهمونی حسن طرف علی نمیومد .اگه وسایلشم کنار علی می افتاد به باباش می گفت بهش بده

یکشنبه علی کوچولو رو بردیم واکسن ۶ ماهگیشو زدیم  عزیز دلم خیلی اذیت شد. تا دو روز تب ودرد داشت.دیروز کم کم خوب شد  و ما هم برش داشتیم رفتیم جلسه دفاع فوق عمو ابراهیمش دانشگاه تربیت مدرس.علی هم اولش مثل یک مرد گوش میداد که یکدفعه کلافه شدو جیغ کشید کل سالن با تعجب برگشتن ببینن که صدای بچه وسط این محیط آکادمیک چیکار میکنه بعضیا هم خندشون گرفته بود.یکم ناراحتم احساس میکنم اون وابستگی که یه بچه به مادرش داره رو علی نسبت به من نداره کلا هیچ احساسی نسبت به من نداره شاید به خاطر اینه که ازصبح تا عصر منو نمیبینه  .بعضی موقع احساس میکنم از محیط کارم متنفرم.

+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و هشتم اردیبهشت 1390ساعت 13:46  توسط من  |  نظر بدهید

چهارشنبه ۱۳ اردیبهشت رفتیم خونه مامااینا محمد و فائزه جون اومده بودنُ ستوده اینا هم بودن خلاصه جمعمون جمع بود.راستی زندایی جون علی  برای علی یک اسباب بازی خوشگل سوغاتی اورده بود.علی بغل بابا بود که حسنم رفت بغل بابا همون لحظه یه طنز باحال رخ داد:علی شروع کرد به خوردن حسن خیلی خنده دار بود محمد فیلم میگرفت هرچی بابا جداشون میکرد موفق نمی شد علی از دورم دهنشو باز میکرد و به سمت حسن هجوم می برد. حسن هم نجابت به خرج می داد و هیچی نمی گفت. ستوده می گفت : الان بچمو میخوره و تموم میشه

 

فدای پسل تپلم بشم  عاشقشم 

اینم عکس من و پسلم

 

+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و هشتم اردیبهشت 1390ساعت 13:35  توسط من  |  نظر بدهید
 

بازگشت بابا حاجي و مامان جون سيد علي

 

روز پنج شنبه ۲۲ ارديبهشت تاريخ برگشت حاجيهاي ما بود .سه تايي پا شديم رفتيم گل خريديم و رفتيم استقبال.طبق معمول ازدحام ماشين و عدم وجود پاركينگ، ما هم با هزار زحمت جاي پارك پيدا كرديم و خوشحال رفتيم استقبال.ماما و بابا هم زودتر امده بودن خلاصه بعد از معطلي و دعوا با غرفه دار داخل فرودگاه(راستي شكايت كردم به۱۲۴ جريمه شد) حاجيها اومدن با كلي سوغاتي،خلاصه شادان رفتيم سوار ماشين شيم كه ديديم پليس ماشينو برده البته خدا رو شكر چون من ترسيدم كه نكنه كار آقا  دزده باشه. خلاصه آژانس گرفتيم و رفتيم خونه و بعد از صرف ناهار مراسم سوغات خوري بود دستشون درد نكنه سنگ تموم گذاشتن نصف سوغاتي مال خان قلي خان بود. نوش جونش.

+ نوشته شده در  سه شنبه بیست و هفتم اردیبهشت 1390ساعت 18:9  توسط من  |  نظر بدهید

با اينكه ۲هفته بيشتر نگذشته ولي دقيق يادم نمياد كه پسلم جمعه۱۶ ارديبهشت ۹۰ شست پاشو خودش به تنهاي تو دهنش گذاست يا اين هنر نمايي روز شنبه اتفاق افتاد،فقط يادمه كه ماما اينا و محمداينا و ستوده اينا و...اينا خونمون بودن  و شاد هم به خاطر اين دقيقشو قاطي كردم چون هر دو روز مهمونمون بودن،خلاصه سفره ناهارو انداخته بوديم همه مشغول صرف ناهار هيچكس هم حواسش به سيد علي نبود و تپلم كه ديد هيچ چي نيست كه بخوره ابتكار به خرج دادو شيت پاشو به لثه گرفت.راستي شنبه شهادت حضرت زهرا بود و منو و باباحامد سيد علي رو به مراسم عزاداري تو م هفت تير بورديم.

 

 

+ نوشته شده در  سه شنبه بیست و هفتم اردیبهشت 1390ساعت 18:2  توسط من  |  یک نظر

به نام خدایی که زیباترین پسر دنیا رو به من  هدیه داد.

 

زیباترین پسر دنیا یعنی سید علی تپل من

عشق منــــــــــــــــــــــــــــــــو سيد علي             ...............(اينو بابايي برا پسرش ميخونه)

خلاصه علي قشنگ من ساعت ۱۰:۳۰ صبح ۲۵ آبان ۸۹ به دنيا اومد كه از همون اول هم مو داشت اونم چه گيسوان پريشوني ،حيف مي ترسم بچم چشم بخوره والا عكساي تولدشو ميزاشتم تا ببينيد چقدر  موقع تولدسفيد و زيبا بود.

خلاصه سرتونو درد نيارم  ناف گل پسرم تو ۱۰روزگي افتاد،بچم چون زردي داشت نتونستيم همون اولا ختنش كنيم ،فكر كنم تو ۲۰ ديماه ختنش كرديم . وزن تپل مامان موقع تولد ۳۳۰۰ بود و قد ۵۰ سانت،دور سزشم ۳۶ بود. آي كه چقد دلم براي زمان فينگيليش تنگ شده البته الان شيرينتر شو  ولي هر دوره اي زيبايي خودشو داره. خداي مهربون مواظب همه ني ني ها باش

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)